برای اخرت

برای اخرت

بنام الله / هستی بخش انسانها /«اگر صدسال مانی ور یکی روز// بباید رفت از این کاخ دل‌افروز»
برای اخرت

برای اخرت

بنام الله / هستی بخش انسانها /«اگر صدسال مانی ور یکی روز// بباید رفت از این کاخ دل‌افروز»

مثل مگس زندگی نکنیم! ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام میگشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم.

یک هفته بود که با هم زندگی میکردیم. شبها که دیر میخوابیدم، تا آخرین دقیقه ها دور سرم میچرخید. صبح ها اگر دیر از خواب بیدار می شدم، خبری از او هم نبود. شاید او هم مانند من، سر بر کتابی گذاشته و خوابیده بود.

در گشت و گذار اینترنتی، متوجه شدم که عمر بسیاری از مگس های خانگی در دمای معمولی حدود ۷ تا ۲۱ روز است.

با خودم... شمردم. حدود ۷ روز بود که این مگس را میدیدم. این مگس قسمت اصلی یا شاید تمام عمرش را در خانه ی من زندگی کرده بود. احساسم نسبت به او تغییر کرد. به جسدش که بیجان روی میز افتاده بود، خیره شده بودم.

غصه خوردم. این مگس چه دنیای بزرگی را از دست داده است. لابد فکر میکرده «دنیا» یک خانه ی ۵۰ متری است که روزها نور از «ماوراء» به درون آن می تابد و شبها، تاریکی تمام آن را فرا میگیرد. شاید هم مرا بلایی آسمانی میدیده که به مکافات خطاهایش، بر او نازل گشته ام!

شاید نسبت آن مگس به خانه ی من، چندان با نسبت من به عالم، متفاوت نباشد.

من مگس های دیگر خانه ام را با این دقت نگاه نکرده ام. شاید در میان آنها هم رقابت برای اینکه بر کدام طبقه کتابخانه بنشینند وجود داشته.

شاید در میان آنها هم مگس دانشمندی بوده است که به دیگران «تکامل» می آموخته و میگفته که ما قبل از اینکه «بال» در بیاوریم، شبیه این انسانهای بدبخت بوده ایم.

شاید به تناسخ هم اعتقاد داشته باشند و فکر کنند در زندگی قبلی انسانهایی بوده اند که در اثر کار نیک، به مقام «مگسی» نائل آمده اند.

شاید برخی از آنها فیلسوف بوده باشند. شاید در باره فلسفه ی زندگی مگسی، حرف ها گفته و شنیده باشند.

شاید برخی از آنها تمام عمر را با حسرت مهاجرت به خانه ی همسایه سر کرده باشند.

مگسی را یادم میآید که تمام یک هفته ی عمرش را پشت شیشه نشسته بود به امید اینکه روزی درها باز شود و به خانه ی همسایه مهاجرت کند…

مگس دیگری را یادم آمد که تمام هفت روز عمرش را بی حرکت بر سقف دستشویی نشسته بود. تو گویی که فکر میکرد با برخواستن از سقف، سقوط خواهد کرد. یا شاید از ترس اینکه بیرون این اتاق بسته ی محبوس، جهنمی برپاست…

بالای سر مگس مرده نشستم و با او حرف زدم:

کاش میدانستی که دنیا بسیار بزرگ تر از این خانه ی کوچک است.

کاش جرأت امتحان کردن دنیاهای جدید را داشتی.

کاش تمام عمر هفت روزه ی خود را بر نخستین دانه ی شیرینی که روی میز من دیدی، صرف نمیکردی.

کاش لحظه ای از بال زدن خسته نمیشدی، وقتی که قرار بود برای همیشه اینجا روی این میز، متوقف شوی.

آن مگس را روی میزم نگاه خواهم داشت تا با هر بار دیدنش به خاطر بیاورم که:

عمر من در مقایسه با عمر جهان از عمر این مگس نیز کوتاه تر است. شاید در خاطرم بماند که دنیا، بزرگتر و پیچیده تر از چیزی است که می بینم و می فهمم. شاید در خاطرم بماند که بر روی نخستین شیرینی زندگی، ماندگار نشوم.

نمیخواهم مگس گونه زندگی کنم. بر می خیزم. دنیا را میگردم و به خاطر خواهم سپرد که عمر کوتاه است و دنیا، بزرگ.

بزرگتر و متنوع تر از چیزی که چشمانم، به من نشان میدهد…

نگاه کردن به جلو راحت‌تر از تجزیه و تحلیل کردن گذشته است، برای اینکه شما بیشتر تمایل دارید چیزهای جدید را تجربه کنید. اما هم اکنون شما به خاطر اینکه از زمان حال فرارکنید روی آینده تمرکز کرده‌اید. زمان کافی برای کار و فعالیت‌های جدید خود اختصاص بدهید و قبل از اینکه دیر بشود کارهایی که لازم است را انجام دهید.

مرد مال باخته و کریم خان زند

مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد.

خان از وی می پرسد که چه شده است این چنین ناله وفریاد می کنی؟

مرد با درشتی می گوید دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم.

خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟
مرد می گوید من خوابیده بودم.

خان می گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟

مرد در این لحظه پاسخی می دهد آن چنان که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود .

مرد می گوید : چون فکر می کردم تو بیداری من خوابیده بودم!!!

خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر می گوید این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم.


بله ماهم فکر کردیم دولتمردان ووکلایمان بید ارند اما صد افسوس.....

رفافت یعنی این...

دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.

سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.

حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.

وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.

سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....

می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.

داستان راستان

                                        داستان راستان


داستان روستایی فقیر و تنگدست یا روز وحال ملت ایران



  روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد آخوند ده رفت   و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام.   از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان   نیستم. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی   می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که > شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند.   دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست… پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام  تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ام حاصل شود. 
  آخوند پرسید:> از مال دنیا چه داری؟
 روستایی گفت:  همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است.  آخوند گفت:  من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی.
  روستایی که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد….آخوند گفت:  امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری. روستایی برآشفت که:   آملا، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا   نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟!
  آخوند گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من   انتظار کمک داشته باشی.
  صبح روز بعد، روستایی پریشان و نزار نزد آخوند رفت و گفت: دیشب هیچ یک از ما   نتوانستیم بخوابیم. سر و صدا و لگداندازی گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد.
  آخوند یکبار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت:> امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری.
  چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد آخوند می   رفت، او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که   همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده اش شدند! روز آخر روستایی با چشمانی گود   افتاده، سراپای زخمی و لباس پاره نزد آخوند رفت و گفت که واقعا ادامه این وضع برایش   امکان پذیر نیست!
  آخوند دستی به ریش خود کشید و گفت: دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی   که می خواستی حاصل خواهد شد. پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون   بگذارد!
  ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد آخوند می رفت، این یک به او   می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس   نیز بیرون گذاشته شد.روز بعد وقتی روستایی نزد آخوند رفت، آخوند از وضع او سئوال کرد و روستایی گفت: خدا   عمرت را دراز کند آملا، پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم به   چه زبانی از تو تشکر کنم. آه که چه راحت شدیم و این است حال و روز ملت.   عباس

 

 

معجزه امامزاده اکبر، و تخلیه بار کمپرسی..!

  معجزه امامزاده اکبر، و تخلیه بار کمپرسی..!

پیش درآمد:این داستان کوتاه، بر اساس یک اتفاق واقعی نوشته شده است، 

مش رمضون، پولدار محله ما بود. یک کامیون کمپرسی داشت،
و با کار بر روی آن کمپرسی، روزگار را می گذراند، سه تا زن داشت،
 که در خانه بزرگ او زندگی می کردند.

زن سومش، زینت خانم، که از همه جوان تر بود، مدتها بود
 که به اصرار، از او می خواست که آنها را سوار کمپرسی کند،
و به زیارت امام زاده اکبر ببرد،
چون یک سالی بود که از ازدواج آنها می گذشت و او هنوز حامله نشده بود،
زینت خانم فکر می کرد که با زیارت امام زاده اکبر، و روشن کردن شمع،
بالاخره حامله خواهد شد.

آنقدر زینت خانم اصرار کرد که بالاخره یک روز گرم جمعه،
مش رمضون پذیرفت تا آن روز عصر،
همه را به زیارت امام زاده اکبر ببرد.

مش رمضون، به زن اولش پول داد و او رفت مقداری جگر خرید،
و با آن غذای مفصلی درست کردند،

 و بعد تمامی زن ها و بچه هایش را سوار کمپرسی کرد تا به زیارت امام زاده اکبر بروند.

البته که طبق رسم همیشگی، و بنا به احترام، زن اول مش رمضون،
به دلیل احترام و سابقه (!)
و زن دوم چون نوزاد شیرخواره داشت، در جلوی کمپرسی نشستند، 
و زینت خانم و بقیه بچه ها، به قسمت بار کمپرسی رفتند.

تازه مش رمضون، ماشین را روشن کرده بود و داشت
 چند گاز جانانه می داد تا راه بیافتد
 که با جماعتی از زنان روستا روبرو شد که چادر-چاقچور کرده،
 به سمت کمپرسی او می آمدند!
 مشخص شد که زن اول ایشان، نتوانسته جلوی دهانش را بگیرد،
 وقتی برای خرید به بقالی روستا رفته بوده،
 خواسته پز بدهد، و به همه گفته بوده که مش رمضون، می خواهد
آنها را برای زیارت، به امامزاده اکبر ببرد.

مش رمضون که نگران سهیم شدن زنان روستا در غذای پخته شده بود،
از دهن لقی همسر اولش، آنچنان عصبانی شد که با چند فحش آبدار،
 او را نیز به بخش بار کمپرسی تبعید کرد!



اگر پای امام زاده اکبر میان نبود، مش رمضون به راحتی
 به زنان روستا می گفت که بروند رد کارشان،
و مزاحم نشوند! اما چه کسی می تواند به زنان مشتاق زیارت،
بگوید که نمی تواند آنها را با خود ببرد؟!
این کار، به نوعی بی احترامی به امامزاده اکبر محسوب می شد!

در بخش بار کمپرسی، دیگر جای نشستن نبود،
 تقریبا تمامی زنان روستا آمده بودند، حتی  قربانعلی،
 بقال روستا نیز کاسبی خودش را تعطیل کرده بود،
و به جمع زائرین امامزاده اکبر پیوسته بود.
 قربانعلی با صدای بلند گفت که مدتی است پای چپ او درد می کند،
 و می خواهد از امامزاده اکبر بخواهد که او را شفا دهد.

چون بخش بار کمپرسی تقریبا پر شده بود، مش رمضون به سکینه،
 یکی از زنان خوشگل روستا،
که تازه شوهرش مرده بود، و مش رمضون، مدتی بود که چشمش دنبال او بود
 پیشنهاد کرد که کنار دست او بنشینند.

بعد از دقایقی، کمپرسی مش رمضون، که اکنون تبدیل به
یک شرکت مسافربری تمام و کمال شده بود،
به راه افتاد. در تمامی راه، مش رمضان، به این فکر می کرد
که چهل روز "عده" سکینه، کی تمام می شود؟
تا بلکه مش رمضون بتواند به سراغ او برود و او را صیغه کند.

مش رمضون، یکی از آینه های کوچک بغل را طوری تنظیم کرد
 که بتواند سکینه را خوب برانداز کند،
و در تمامی طول راه، چشم از سکینه بر نداشت، و با خود گفت: "یک نظر که حلال است!
حالا من یک ذره نگاهم طولانی تر شده!"

وقتی کمپرسی وارد جاده اصلی شد، مش رمضون تصمیم گرفت
که جلوی سکینه، خودش نشان بدهد،
به همین دلیل، تصمیم گرفت به سرعت کامیون بیافزاید. کمپرسی که بار نداشت،
به مثل یک اتومبیل سواری، سرعت گرفت.

در این میان، زن دوم مش رمضون که او هم کنار دست سکینه نشسته بود،
متوجه نگاه های هیز مش رمضون شد. حسادتی آمیخته به خشم،
تمامی وجودش  را فرا گرفت، ولی کاری از دست او بر نمی آمد.

زن دوم مش رمضون، امید داشت که مش رمضون، از حضور او شرم کند،
و دست از چشم چرانی جلوی او بردارد، ولی مش رمضون دست بردار نبود.
بالاخره، زن دوم مش رمضون، با عصبانیت، به میله ای که جلوی روی خودش بود،
ضربه ای وارد کرد.

زن دوم مش رمضون، نمی دانست که این میله، اهرم تخلیه بار کمپرسی است..!

در همان حالی که کمپرسی، با سرعت پنجاه-شصت کیلومتر بر ساعت، در حال حرکت بود،
شروع به تخلیه بار، یا همان زائران امام زاده اکبر کرد.

در اثر این اتفاق، بیش از چهل زن، هفت کودک، و یک مرد (قربانعلی بقال)،
به سرعت به وسط جاده پرت شدند. تنها خوش شانسی که آوردند، این بود
که ماشین های پشت سر، به سرعت ایستادند و کسی زیر ماشین نرفت.

یک کمپرسی دیگر که شاهد ماجرا بود، و خوشبختانه بار حمل نمی کرد،
ایستاد و فورا زائرین مجروع را سوار کرده و به سمت بیمارستان برد.

در اثر این سانحه، دو تن از زنان روستا جان باختند،
یکی از کودکان برای تمامی عمر فلج شد،
هر دو پای قربانعلی بقال قطع شد، و تقریبا تمامی باقیمانده مسافرین،
 دچار شکستگی های جدی شدند.

نکته عجیب ماجرا این بود، اصرار زینب خانم،
زن سوم مش رمضون، باعث شده بود که مش رمضون،
 قبول کند تا به زیارت امامزاده اکبر بروند. علت اصرار زینب خانم هم این بود
که از حامله نشدن خودش، نگران بود. و زینب خانم، در بیمارستان شگفت زده شد،
وقتی فهمید که او اصلا حامله بود، و به علت سانحه، دچار سقط جنین شده است!


وقتی دکتر ها به او گفتند که به دلیل جراحات ناشی از سانجه،
ناچار شده اند که رحم او را بردارند،
و او دیگر هیچ گاه بچه دار نخواهد شد، او چاک دهانش را باز کرد،
 و هر چه فحش آبدار بلد بود،
نثارزن دوم مش رمضون بکنه...!

چرا عوض شدی ؟؟

    چرا عوض شدی؟؟؟


هر روز صبح که سرکار میرفتم می دیدمش سلام میکرد

سرم پائین علیک میگفتم

اما امروز طوری دیگه بود سلام داد نشنخاتمش


اونم فوری رفت

عجب خودش بود ، نه بابا فکر نکنم اخه اون همیشه با حجاب کامل بود

امروز یا من اشتباه میکردم یا خود خودش بود

اخه دانشگاه قبول شده حتی من بهش تبریک گفتم

منم خیلی دوست داره  همیشه میگه عباس اقا بخدا شمارا

میبینم مثل بابام  دوستتون دارم

فردا صبح که میرفتم سرکار دوباره دیدمش  بله خودش بود

با یه مانتو کوتاه و یه شلوار از این جدیدا که بهش میگن ساپورت

دیگه سرم پائین نبود تو چشاش نگاه کردم اما او سرش را پائین انداخت

گفتم چرا سرتو پائین می ندازی منو نگاه کن

با سرعت برگشت خونه ؟

منم یواش  حرکت کردم سر کوچه ایستادم بعد چند دقیقه تو ائینه نگاش کردم دیدم داره میاد اما با چادر

صداش کردم گفت بله گفتم کچا گفت دانشگاه سوارش کردم

بین راه گفتم چی شد

 که برگشتی / گفت حقیقتش شما سومین نفر بودی که اولین بار تو چشام نگاه کردی  که تو چشاتون

نگرانی دیدم خس کردم من نگرانتون کردم برای همین برگشتم و لباسمو عوض کردم

پرسیدم اون دونفر کی بود که تو چشاتون نگاه کرده  بود

چشاش پر اشک شد گفت بابا و مامانم

گفتم میدونی چرا از نگاه دیگران میفهمی که نگرانت هستن

گفت نه ؟ گفتم چون نون حلال خوردی و شیر حلال  واسه همینه که می فهمی و درک میکنی

تشکر کرد / رسیده بودیم پیاده اش کردم

حالا گاهی با باباش میاد ازم سئوالهایی که همه جونا تو دلشونه ازم میپرسه منم جوابشو میدم


{عباس}