و با کار بر روی آن کمپرسی، روزگار را می گذراند، سه تا زن داشت،
که در خانه بزرگ او زندگی می کردند.
که به اصرار، از او می خواست که آنها را سوار کمپرسی کند،
و به زیارت امام زاده اکبر ببرد،
چون یک سالی بود که از ازدواج آنها می گذشت و او هنوز حامله نشده بود،
زینت خانم فکر می کرد که با زیارت امام زاده اکبر، و روشن کردن شمع،
بالاخره حامله خواهد شد.
مش رمضون پذیرفت تا آن روز عصر،
همه را به زیارت امام زاده اکبر ببرد.
و با آن غذای مفصلی درست کردند،
و بعد تمامی زن ها و بچه هایش را سوار کمپرسی کرد تا به زیارت امام زاده اکبر بروند.
به دلیل احترام و سابقه (!)
و زن دوم چون نوزاد شیرخواره داشت، در جلوی کمپرسی نشستند،
و زینت خانم و بقیه بچه ها، به قسمت بار کمپرسی رفتند.
چند گاز جانانه می داد تا راه بیافتد
که با جماعتی از زنان روستا روبرو شد که چادر-چاقچور کرده،
به سمت کمپرسی او می آمدند!
مشخص شد که زن اول ایشان، نتوانسته جلوی دهانش را بگیرد،
وقتی برای خرید به بقالی روستا رفته بوده،
خواسته پز بدهد، و به همه گفته بوده که مش رمضون، می خواهد
آنها را برای زیارت، به امامزاده اکبر ببرد.
از دهن لقی همسر اولش، آنچنان عصبانی شد که با چند فحش آبدار،
او را نیز به بخش بار کمپرسی تبعید کرد!
به زنان روستا می گفت که بروند رد کارشان،
و مزاحم نشوند! اما چه کسی می تواند به زنان مشتاق زیارت،
بگوید که نمی تواند آنها را با خود ببرد؟!
این کار، به نوعی بی احترامی به امامزاده اکبر محسوب می شد!
تقریبا تمامی زنان روستا آمده بودند، حتی قربانعلی،
بقال روستا نیز کاسبی خودش را تعطیل کرده بود،
و به جمع زائرین امامزاده اکبر پیوسته بود.
قربانعلی با صدای بلند گفت که مدتی است پای چپ او درد می کند،
و می خواهد از امامزاده اکبر بخواهد که او را شفا دهد.
یکی از زنان خوشگل روستا،
که تازه شوهرش مرده بود، و مش رمضون، مدتی بود که چشمش دنبال او بود
پیشنهاد کرد که کنار دست او بنشینند.
یک شرکت مسافربری تمام و کمال شده بود،
به راه افتاد. در تمامی راه، مش رمضان، به این فکر می کرد
که چهل روز "عده" سکینه، کی تمام می شود؟
تا بلکه مش رمضون بتواند به سراغ او برود و او را صیغه کند.
که بتواند سکینه را خوب برانداز کند،
و در تمامی طول راه، چشم از سکینه بر نداشت، و با خود گفت: "یک نظر که حلال است!
حالا من یک ذره نگاهم طولانی تر شده!"
که جلوی سکینه، خودش نشان بدهد،
به همین دلیل، تصمیم گرفت به سرعت کامیون بیافزاید. کمپرسی که بار نداشت،
به مثل یک اتومبیل سواری، سرعت گرفت.
متوجه نگاه های هیز مش رمضون شد. حسادتی آمیخته به خشم،
تمامی وجودش را فرا گرفت، ولی کاری از دست او بر نمی آمد.
و دست از چشم چرانی جلوی او بردارد، ولی مش رمضون دست بردار نبود.
بالاخره، زن دوم مش رمضون، با عصبانیت، به میله ای که جلوی روی خودش بود،
ضربه ای وارد کرد.
شروع به تخلیه بار، یا همان زائران امام زاده اکبر کرد.
به سرعت به وسط جاده پرت شدند. تنها خوش شانسی که آوردند، این بود
که ماشین های پشت سر، به سرعت ایستادند و کسی زیر ماشین نرفت.
ایستاد و فورا زائرین مجروع را سوار کرده و به سمت بیمارستان برد.
یکی از کودکان برای تمامی عمر فلج شد،
هر دو پای قربانعلی بقال قطع شد، و تقریبا تمامی باقیمانده مسافرین،
دچار شکستگی های جدی شدند.
زن سوم مش رمضون، باعث شده بود که مش رمضون،
قبول کند تا به زیارت امامزاده اکبر بروند. علت اصرار زینب خانم هم این بود
که از حامله نشدن خودش، نگران بود. و زینب خانم، در بیمارستان شگفت زده شد،
وقتی فهمید که او اصلا حامله بود، و به علت سانحه، دچار سقط جنین شده است!
ناچار شده اند که رحم او را بردارند،
و او دیگر هیچ گاه بچه دار نخواهد شد، او چاک دهانش را باز کرد،
و هر چه فحش آبدار بلد بود،
نثارزن دوم مش رمضون بکنه...!