برای اخرت

برای اخرت

بنام الله / هستی بخش انسانها /«اگر صدسال مانی ور یکی روز// بباید رفت از این کاخ دل‌افروز»
برای اخرت

برای اخرت

بنام الله / هستی بخش انسانها /«اگر صدسال مانی ور یکی روز// بباید رفت از این کاخ دل‌افروز»

معجزه امامزاده اکبر، و تخلیه بار کمپرسی..!

  معجزه امامزاده اکبر، و تخلیه بار کمپرسی..!

پیش درآمد:این داستان کوتاه، بر اساس یک اتفاق واقعی نوشته شده است، 

مش رمضون، پولدار محله ما بود. یک کامیون کمپرسی داشت،
و با کار بر روی آن کمپرسی، روزگار را می گذراند، سه تا زن داشت،
 که در خانه بزرگ او زندگی می کردند.

زن سومش، زینت خانم، که از همه جوان تر بود، مدتها بود
 که به اصرار، از او می خواست که آنها را سوار کمپرسی کند،
و به زیارت امام زاده اکبر ببرد،
چون یک سالی بود که از ازدواج آنها می گذشت و او هنوز حامله نشده بود،
زینت خانم فکر می کرد که با زیارت امام زاده اکبر، و روشن کردن شمع،
بالاخره حامله خواهد شد.

آنقدر زینت خانم اصرار کرد که بالاخره یک روز گرم جمعه،
مش رمضون پذیرفت تا آن روز عصر،
همه را به زیارت امام زاده اکبر ببرد.

مش رمضون، به زن اولش پول داد و او رفت مقداری جگر خرید،
و با آن غذای مفصلی درست کردند،

 و بعد تمامی زن ها و بچه هایش را سوار کمپرسی کرد تا به زیارت امام زاده اکبر بروند.

البته که طبق رسم همیشگی، و بنا به احترام، زن اول مش رمضون،
به دلیل احترام و سابقه (!)
و زن دوم چون نوزاد شیرخواره داشت، در جلوی کمپرسی نشستند، 
و زینت خانم و بقیه بچه ها، به قسمت بار کمپرسی رفتند.

تازه مش رمضون، ماشین را روشن کرده بود و داشت
 چند گاز جانانه می داد تا راه بیافتد
 که با جماعتی از زنان روستا روبرو شد که چادر-چاقچور کرده،
 به سمت کمپرسی او می آمدند!
 مشخص شد که زن اول ایشان، نتوانسته جلوی دهانش را بگیرد،
 وقتی برای خرید به بقالی روستا رفته بوده،
 خواسته پز بدهد، و به همه گفته بوده که مش رمضون، می خواهد
آنها را برای زیارت، به امامزاده اکبر ببرد.

مش رمضون که نگران سهیم شدن زنان روستا در غذای پخته شده بود،
از دهن لقی همسر اولش، آنچنان عصبانی شد که با چند فحش آبدار،
 او را نیز به بخش بار کمپرسی تبعید کرد!



اگر پای امام زاده اکبر میان نبود، مش رمضون به راحتی
 به زنان روستا می گفت که بروند رد کارشان،
و مزاحم نشوند! اما چه کسی می تواند به زنان مشتاق زیارت،
بگوید که نمی تواند آنها را با خود ببرد؟!
این کار، به نوعی بی احترامی به امامزاده اکبر محسوب می شد!

در بخش بار کمپرسی، دیگر جای نشستن نبود،
 تقریبا تمامی زنان روستا آمده بودند، حتی  قربانعلی،
 بقال روستا نیز کاسبی خودش را تعطیل کرده بود،
و به جمع زائرین امامزاده اکبر پیوسته بود.
 قربانعلی با صدای بلند گفت که مدتی است پای چپ او درد می کند،
 و می خواهد از امامزاده اکبر بخواهد که او را شفا دهد.

چون بخش بار کمپرسی تقریبا پر شده بود، مش رمضون به سکینه،
 یکی از زنان خوشگل روستا،
که تازه شوهرش مرده بود، و مش رمضون، مدتی بود که چشمش دنبال او بود
 پیشنهاد کرد که کنار دست او بنشینند.

بعد از دقایقی، کمپرسی مش رمضون، که اکنون تبدیل به
یک شرکت مسافربری تمام و کمال شده بود،
به راه افتاد. در تمامی راه، مش رمضان، به این فکر می کرد
که چهل روز "عده" سکینه، کی تمام می شود؟
تا بلکه مش رمضون بتواند به سراغ او برود و او را صیغه کند.

مش رمضون، یکی از آینه های کوچک بغل را طوری تنظیم کرد
 که بتواند سکینه را خوب برانداز کند،
و در تمامی طول راه، چشم از سکینه بر نداشت، و با خود گفت: "یک نظر که حلال است!
حالا من یک ذره نگاهم طولانی تر شده!"

وقتی کمپرسی وارد جاده اصلی شد، مش رمضون تصمیم گرفت
که جلوی سکینه، خودش نشان بدهد،
به همین دلیل، تصمیم گرفت به سرعت کامیون بیافزاید. کمپرسی که بار نداشت،
به مثل یک اتومبیل سواری، سرعت گرفت.

در این میان، زن دوم مش رمضون که او هم کنار دست سکینه نشسته بود،
متوجه نگاه های هیز مش رمضون شد. حسادتی آمیخته به خشم،
تمامی وجودش  را فرا گرفت، ولی کاری از دست او بر نمی آمد.

زن دوم مش رمضون، امید داشت که مش رمضون، از حضور او شرم کند،
و دست از چشم چرانی جلوی او بردارد، ولی مش رمضون دست بردار نبود.
بالاخره، زن دوم مش رمضون، با عصبانیت، به میله ای که جلوی روی خودش بود،
ضربه ای وارد کرد.

زن دوم مش رمضون، نمی دانست که این میله، اهرم تخلیه بار کمپرسی است..!

در همان حالی که کمپرسی، با سرعت پنجاه-شصت کیلومتر بر ساعت، در حال حرکت بود،
شروع به تخلیه بار، یا همان زائران امام زاده اکبر کرد.

در اثر این اتفاق، بیش از چهل زن، هفت کودک، و یک مرد (قربانعلی بقال)،
به سرعت به وسط جاده پرت شدند. تنها خوش شانسی که آوردند، این بود
که ماشین های پشت سر، به سرعت ایستادند و کسی زیر ماشین نرفت.

یک کمپرسی دیگر که شاهد ماجرا بود، و خوشبختانه بار حمل نمی کرد،
ایستاد و فورا زائرین مجروع را سوار کرده و به سمت بیمارستان برد.

در اثر این سانحه، دو تن از زنان روستا جان باختند،
یکی از کودکان برای تمامی عمر فلج شد،
هر دو پای قربانعلی بقال قطع شد، و تقریبا تمامی باقیمانده مسافرین،
 دچار شکستگی های جدی شدند.

نکته عجیب ماجرا این بود، اصرار زینب خانم،
زن سوم مش رمضون، باعث شده بود که مش رمضون،
 قبول کند تا به زیارت امامزاده اکبر بروند. علت اصرار زینب خانم هم این بود
که از حامله نشدن خودش، نگران بود. و زینب خانم، در بیمارستان شگفت زده شد،
وقتی فهمید که او اصلا حامله بود، و به علت سانحه، دچار سقط جنین شده است!


وقتی دکتر ها به او گفتند که به دلیل جراحات ناشی از سانجه،
ناچار شده اند که رحم او را بردارند،
و او دیگر هیچ گاه بچه دار نخواهد شد، او چاک دهانش را باز کرد،
 و هر چه فحش آبدار بلد بود،
نثارزن دوم مش رمضون بکنه...!

نظرات 4 + ارسال نظر
نادرحبیب الهی.ریش سفید جمعه 8 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:34 ق.ظ http://rishsefid.tk

سلام عباس جان.ممنونم

سارا جمعه 8 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:59 ب.ظ http://istgaheshadi1391.blogsky.com/

لینک شدید خوشحال میشم بیشتر بهم سر بزنید و نظر بذارید:)

سپاسسسسسسسسسسسسس
اجی گلم

good girl یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:21 ق.ظ http://aseman-man.blogsky.com

وااااااااااااااای..
چه وحشت ناک.
من شما را در لیست لینک خودم قرار می دهم.

سلام

سپاسگزارم

مصطفی دوشنبه 11 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:45 ب.ظ

چه معجزه ای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد