برای اخرت

برای اخرت

بنام الله / هستی بخش انسانها /«اگر صدسال مانی ور یکی روز// بباید رفت از این کاخ دل‌افروز»
برای اخرت

برای اخرت

بنام الله / هستی بخش انسانها /«اگر صدسال مانی ور یکی روز// بباید رفت از این کاخ دل‌افروز»

وداع دردناک دوقلوها با پدر شهیدشان

وداع دردناک دوقلوها با پدر شهیدشان



عقیق: شهید محمد مهدی کازرونی در سال 1339 در روستای سعدی از توابع کازرون به دنیا آمد.

او در سال 1362 در حالی که فرماندهی طرح و عملیات لشکر 41 ثارالله را بر عهده داشت و در عملیات والفجر 4 به شهادت رسید.

ای عاشقان قدرت / ای کذابان زمان / ای انهایی که به شیطان سواری دادید خیانت به خون این

شهیدان عقوبت سختی در دنیا و در اخرت در انتظارتون هست / خیا کنید / شرم کنید؟؟؟؟





دو تصویر قدیمی از شهر مدینه و مسجد النبی


دو تصویر قدیمی از شهر مدینه و مسجد النبی

 




حتما دلیلی دارد ...

                حتما دلیلی دارد ...


با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.

 داستان کوتاه حتمی دلیلی دارد ... مردی تاجر در حیاط  قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.
اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
 مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم... 

میخانه یا نماز خانه


  میخانه یا نماز خانه

عروسی دختر یکی از اشنایان بود ما را هم

دعوت کرده بود

تالار در جاده خروجی ارومیه به مهاباد بود

ساعت 9 رفتیم با دوستان گفتیم نماز بخونیم


بعد بریم سالن

سراغ نماز خونه را گرفتیم / پیدا نکردیم

رفتیم سراغ مدیر تالار/ ببخشید عزیز

نمازخونه کجاست ؟؟؟

گفت ببخشید ما نماز خونه نداریم / میخونه

داریم

از این گفتار مدیر متعجب و متحیر شدیم

ایشون که دید ما ناراحت شدیم /گفت ببخشید

ناراحتتون کردم / اون اتاقی را که میبینید

نماز خونه بود/ یه موقع فهمیدیم جوانا ریختن

توش دارن مشروب میخورن / ماهم درشو

بستیم.

برگشته رفتیم بیرو تالار / کنار بلوار پشت
 
ماشینها پتو انداخیتم نمازمونو اقامه کردیم

از ماست که برماست

{{عباس }}

هوس کردن چرا؟

هوس کردن چرا؟


صائب تبریزی

در طلب، سستی چو ارباب هوس کردن چرا؟
راه‌دوری پیش‌داری، رو به پس کردن چرا؟
شکر دولت سایه بر بی‌سایگان افکندن است
این همای خوش‌نشین را در قفس کردن چرا؟
درخراب‌آباد دنیای دنی چون عنکبوت
تار و پود زندگی دام مگس کردن چرا؟
در ره دوری که می‌باید نفس در یوزه کرد
عمر صرف پوچ گویی چون جرس کردن چرا؟
جستجوی گوهری کز دست بیرون می‌رود
همچو غواصان به جان بی‌نفس کردن چرا؟
می‌توان تا مد آهی از پشیمانی نگاشت
لوح دل را تخته مشق هوس کردن چرا؟
وحشت آباد جهان را منزلی در کارنیست
آشیان‌، آباد درکنج قفس کردن چرا؟
ترکش پرتیر از رنگین لباسی شد هدف
همچو طفلان جامه رنگین هوس کردن چرا؟
نفس بدکردار، صائب! قابل تعلیم نیست
این سگ دیوانه را چندین مرس کردن چرا؟


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

خار میماند بجا

                    خار میماند بجا




آنچنان کز رفتن گل خار می‌ماند به جا

از جوانی حسرت بسیار می‌ماند به جا

آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است

آنچه از عمر سبک‌رفتار می‌ماند به جا

کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی

در کف گلچین ز گلشن، خار می‌ماند به جا

جسم خاکی مانع عمر سبک‌رفتار نیست

پیش این سیلاب، کی دیوار می‌ماند به جا؟

هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست

وقت آن کس خوش کزو آثار می‌ماند به جا

زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل

از شمار درهم و دینار می‌ماند به جا

نیست از کردار ما بی‌حاصلان را بهره‌ای

چون قلم از ما همین گفتار می‌ماند به جا

عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور

برگ صائب بیشتر از بار می‌ماند به جا

صائب تبریزی




گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

ماجرای حاجی/ اموزنده


   ماجرای حاجی



عزیز نسین



حدود شصت سال پیش یک آخوند به روستائی رسید. با دیدن مسجد قدیمی آن روستا متوجه شد که مردم این روستا مسلمان هستند و با خوشحالی به نزد کدخدا رفت و اعلام کرد که می تواند پیش نماز آن روستا باشد. کدخدا که سالها بود نماز نخوانده بود و نماز جماعت را که اصولا در عمرش ندیده بود، با خودش فکر کرد که اگر به این مرد روحانی بگویم که من نماز بلد نیستم که خیلی زشت است، بنابراین بدون آنکه توضیحی بدهد، موافقت کرد.
همان شب او تمام اهالی را جمع کرد و برایشان موضوع آمدن پیش نماز را شرح داد و در آخر گفت که قواعد نماز را بلد نیست و پرسید چه کسی از میان شما این قواعد را می داند؟
نگاه های متعجب مردم جواب کدخدا بود.
دست آخر یکی از پیرترین اهالی روستا گفت: « تا آنجا که من می دانم برای مسلمان بودن لازم نیست خودت چیزی بلد باشی، کافیست هرکاری که پیش نماز کرد، ما هم تقلید کنیم»
با این راه حل، خیال همه آسوده شد و برای اقامه نماز به سمت مسجد قدیمی حرکت کردند.
مرد روحانی در جلوی صف ایستاد و همه مردم پشت سرش جمع شدند. آقا دستها را بیخ گوش گذاشت و زمزمه ای کرد، مردم هم دستها را بالا بردند و چون دقیقن نمی دانستند آقا چه گفته است، هرکدام پچ پچی کردند آقا دستها را پائین انداخت و بلند گفت: الله اکبر. مردم هم ذوق زده از آنکه چیزی را فهمیدند فریاد زدند: الله اکبر. باز آقا زیر لب چیزی خواند، مردم هم زیر لب ناله می کرند. آقا دستهایش را روی زانو گذاشت و چیزی گفت، مردم هم دستهایشان را روی زانو گذاشتند و ناله ای کردند. آقا دوباره سرپا شد و گفت: الله اکبر، مردم هم سرپا شدند و فریاد زدند: الله اکبر. آقا به خاک افتاد و چیزهائی زیرلب گفت، مردم هم روی خاک افتادند و هرکدام زیر لب چیزی را زمزمه کردند. آقا دو زانو نشست، مردم هم دو زانو نشستند. در این هنگام پای آقا در میان دو تخته چوب کف زمین گیر کرد و ایشان عربده زدند: آآآآآآآآخ. مردم هم ذوق زده فریاد کشیدند: آآآآآآآآآآخ.
آخوند در حالی که تلاش میکرد خودش را از این وضعیت خلاص کند، خود را به چپ و راست می انداخت و با دستش تلاش می کرد که لای دو تخته چوب را باز کند، مردم هم خودشان را به چپ و راست خم می کردند و با دستانشان به کف زمین ضربه میزدند.
آخوند فریاد می کشید:«خدایا به دادم برس». مردم هم به دنبال او به درگاه خدا التماس می کردند.
آقا فریاد می کشید:«ای انسانهای نفهم مگر کورید و وضعیت را نمی بینید؟»
مردم هم دنبال آقا همین عبارت را فریاد میزدند.
آقا از درد به زمین چنگ می زد و از خدا یاری می خواست، مردم هم به زمین چنگ زدند و از خدا یاری خواستند.
باری بعد از سه چهار دقیقه، آقا توانست خود را خلاص کند و در حالیکه از درد به خود می پیچید، نگاهی به جمعیت کرد و از درد بی هوش شد.
جمعیت هم نگاهی به هم کردند و خود را روی زمین انداختند و آنقدر در آن حالت ماندند تا آخوند به هوش آمد.
آن مرد روحانی چون به این نتیجه رسید که به روستای اشتباهی آمده است، بدون توضیحی روستا را ترک کرد و رفت.
اما از آن تاریخ تا امروز مراسم نماز جماعت در آن روستا برقرار است البته مردم چون ذکرهای بین الله اکبرها را متوجه نشده بودند، آنها را نمی گویند در عوض مراسم انتهای نماز را هرچه با شکوه تر برگزار میکنند و تا امروز دوازده کتاب در مورد فلسفه اعمال آخر نمازشان چاپ کرده اند.
البته انحرافات جزئی از اصول در آن روستا به وجود آمده و در حال حاضر آنها به بیست و دو فرقه تفکیک شده اند، برخی معتقدند برای چنگ زدن بر زمین، کفپوش باید از چوب باشد، برخی معتقدند، چنگ بر هرچیزی جایز است. برخی معتقدند مدت بیهوشی بعد از نماز را هرچقدر بیشتر کنی به خدا نزدیکتر می شوی و برخی معتقدند مهم کیفیت بیهوشی ست نه مدت آن.
باری آنها در جزئیات متفاوتند ولی همه به یک کلیت معتقدند و آن این است که یک عده باید مرجع باشند و بقیه تقلید کنند.

آوارِ درون


آوارِ درون

 
 




فریدون مشیری

 

کسی باور نخواهد کرد


اما من، به چم خویش می بینم


که مردی - پیش چشم خلق - بی فریاد، می میرد


نه بیمار است،


نه بر دار است،


نه درقلبش فرو تابیده شمشیری


نه تا پر، در میان سینه اش تیری


کسی را نیست بر این مرگ بی فریاد، تدبیری!

لبش خندان و دستش گرم،


نگاهش شاد


تو پنداری که دارد خاطری از هر چه غم آزاد


اما من، به چشم خویش می بینم:


به آن تندی، که آتش می دواند شعله در نیزار،


به آن تلخی، که می سوزد تن آیینه در زنگار،


دارد از درون خویش می پوسد!


 بسان قلعه ای فرسوده - کز طاق و رواقش خشت می بارد -


فرو می ریزد از هم،


در سکوت مرگ


بی فریاد!


چنین مرگی که دارد یاد؟


 کسی آیا نشان از آن تواند داد؟



نمی دانم


که این پیچیده با سرسام این آوار


چه می بیند درین جانهای تنگ و تار


چه میبیند درین دلهای ناهموار


چه میبیند درین شبهای وحشت بار


نمی دانم.


- ببینیدش!


لبش خندان و دستش گرم


نگاهش شاد


نمی بیند کسی اما ملالش را


چو شمعِ تندسوزِ اشک تا گردن، زوالش را!


فرو پژمردن باغ دلاویز خیالش را،


صدای خشک سر بر خاک سودن های بالش را


کسی باور نخواهد کرد!


در عاشقی پیچیده ام


در عاشقی پیچیده ام

 


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


مولانای بلخی


این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده‌ام


این بار من یک بارگی از عافیت ببریده‌ام


دل را ز خود برکنده‌ام با چیز دیگر زنده‌ام


عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده‌ام


ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی


دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده‌ام


دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته


من با اجل آمیخته در نیستی پریده‌ام


امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد


خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیده‌ام


من خود کجا ترسم از او شکلی بکردم بهر او


من گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیده‌ام


از کاسۀ استارگان وز خون گردون فارغم


بهر گدارویان بسی من کاسه‌ها لیسیده‌ام


من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده‌ام


حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیده‌ام


در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون


دامان خون آلود را در خاک می مالیده‌ام


مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون


یک بار زاید آدمی من بارها زاییده‌ام


چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا


زیرا از آن کم دیده‌ای من صدصفت گردیده‌ام


در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا


زیرا برون از دیده‌ها منزلگهی بگزیده‌ام


تو مست مست سرخوشی من مست بی‌سر سرخوشم


تو عاشق خندان لبی من بی‌دهان خندیده‌ام


من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن


بی‌دام و بی‌گیرنده‌ای اندر قفس خیزیده‌ام


زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان


بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده‌ام


در زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن


صد جان شیرین داده‌ام تا این بلا بخریده‌ام


چون کرم پیله در بلا در اطلس و خز می روی


بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیده‌ام


پوسیده‌ای در گور تن رو پیش اسرافیل من


کز بهر من در صور دم کز گور تن ریزیده‌ام


نی نی چو باز ممتحن بردوز چشم از خویشتن


مانند طاووسی نکو من دیبه‌ها پوشیده‌ام


پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده


زیرا در این دام نزه من زهرها نوشیده‌ام


تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شوی


زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیده‌ام


عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد


من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیده‌ام


خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن


بی گفت مردم بو برد زان سان که من بوییده‌ام


هر غوره‌ای نالان شده کای شمس تبریزی بیا


کز خامی و بی‌لذتی در خویشتن چغزیده‌ام


متکبری در پشت بام

              متکبری در پشت بام



فرغونه رفته بود پشت بام


هرچی  بهش میگفتن بیا پائین نمی اومد


مردم جمع شدن / ازش خواهش کردن بیا پائین


گفت نمیام


گفتن چرا نمیای ؟


گفت بهم بگین ماکسیما تا بیام


مردم کف زدن / هورا کشیدن گفتن :


ماکسیما جان بیا پائین


خیلی ها تو جامعه ما هستن فرغونن اما خودشون


فکر میکنن ماکسیما هستن


مگه نه ؟؟؟؟؟؟