برای اخرت

برای اخرت

بنام الله / هستی بخش انسانها /«اگر صدسال مانی ور یکی روز// بباید رفت از این کاخ دل‌افروز»
برای اخرت

برای اخرت

بنام الله / هستی بخش انسانها /«اگر صدسال مانی ور یکی روز// بباید رفت از این کاخ دل‌افروز»

ای افتاب حسن برون آ دمی ز ابر

این بار من خریده‌ام
نقد تو را کشیده‌ام
ناز تو را به دیده ام
ای بر رخت ستاره نشسته

این بارمن که دیده‌ام
وصل تو را بریده‌ام
از من و ما بگو چرا
تا کی زنم بر این در بسته

این بار من که خوانده‌ام
رمز تو در ستاره ها
رار نهان من بگو
با من تمام ماجرا

رؤیای صادقی در جان عاشقی
لیلای کاملی اتمام عاقلی

تا آستان کٌویت من پا نهاده بودم
دستم به حلقه‌ی در دل با تو داده بودم
دست و دلم که دیدی پایم چرا بُریدی

رویای صادقی در جان عاشقی
لیلای کاملی اتمام عاقلی

نیمی زمینی‌ام نیم آسمانی‌ام
محتاج پَر زدن مجنون آنی‌ام

گفتم ببینمت گفتی که صبر صبر
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

تا آستان کٌویت من پا نهاده بودم
دستم به حلقه‌ی در دل با تو داده بودم
دست و دلم که دیدی پایم چرا بُریدی

رویای صادقی در جان عاشقی
لیلای کاملی اتمام عاقلی

نیمی زمینی‌ام نیم آسمانی‌ام
محتاج پَر زدن مجنون آنی‌ام

گفتم ببینمت گفتی که صبر صبر


ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر


دانلود فایل


گفتی که : می بوسم تو را گفتم تمنا می کنم


گفتی که : می بوسم تو را گفتم تمنا می کنم


گفتی که : می بوسم تو را گفتم تمنا می کنم

گفتی که : گر بیند کسی ؟ گفتم که : حاشا می کنم

 

گفتی: ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در ؟

گفتم که : با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم

 

گفتی که : تلخی های من گر ناگوار افتد مرا

گفتم که: با نوش لبم ،آنرا گوارا می کنم

 

گفتی : چه می بینی بگو در چشم چون آیینه ام ؟

گفتم که : من خود را در او عریان تماشا می کنم

 

گفتی که : از بی طاقتی ،دل قصد یغما می کند 

  گفتم که : با یغماگران ، باری مدارا می کنم

 

گفتی که : پیوند تو را با نقد هستی می خرم

گفتم که : ارزان تر از این من با تو سودا می کنم

 

گفتی : اگر از کوی خود ، روزی تو را گویم برو؟ 

  گفتم که: صد سال دگر امروز و فردا میکنم

 

گفتی : گر از پای خود، زنجیر عشقت وا کنم

 گفتم : ز تو دیوانه تر ، دانی که پیدا می کنم   

   

 سیمین بهبهانی

بابانوئل حوالی نارمک گم شد!


بابانوئل حوالی نارمک گم شد!




بابانوئل که مشغول پخش کردن هدایای کودکان مسیحی و ارمنی در
محله نارمک تهران بود به مدت دو ساعت گم و موجب نگرانی
ساکنین این محله شد. به گفته شاهدان عینی بابانوئل مشغول پخش
هدیه بود که ناگهان غیبش زد و سورتمه و گوزن‌های شمالیش
مدتی در کوچه‌های محله نارمک رها بودند تا اینکه یک‌دفعه از
خانه‌ی احمدی‌نژاد پرید بیرون. شاهدان پرسیدند:
- چی شده بابانوئل؟ کلات کو؟ 
وبابانوئل پاسخ داد:
- این محمود زده به سرش. داشتم هدیه همسایه بغلی را می‌دادم،
 پرید بیرون و یه طناب انداخت دورگردنم و کشیدم تو خونه.
گفت باید همه‌ی هدیه‌هاتو بدی به من. گفتم محمود تو که سال گذشته
 بچه خوبی نبودی. هدیه فقط برای بچه‌های خوبه. گفت
حالا که این طور شد منم نمی‌ذارم بری. در مورد کلاه هم،
چه انتظاری داشتید؟ محمود برش داشت.
در همین لحظه محمود کُت به کول و پیژامه به پا می‌دود بیرون. 
- دهنت سرویس. سی‌ ثانیه من رفتم توالت. وایسا بینم.
محمود یک تپانچه گم‌شده‌ی کاخ-موزه سعدآباد را از
جیب کتش بیرون می‌آورد و ایست می‌کشد. بابانوئل بی‌توجه
سوار سورتمه شده و می‌تازاند. محمود روی برف دراز کشیده
و نشانه می‌رود. صدای بلندی محله نارمک را فرامی‌گیرد
و میوه‌فروش این محله که گوجه را ارزان می‌فروخت
 به ضرب گلوله محمود در خون خود می‌غلتد!

اولین نامی که در ایران شناسنامه گرفت

اولین نامی که در ایران شناسنامه گرفت



تا کمتر از 100 سال قبل نه خبری از سجل و شناسنامه بود، نه سازمانی که تولد و مرگ و ازدواج و طلاق را ثبت کند. به جای آن، روحانیون، ریش سفیدان محله یا بزرگان قوم  بودند که تا قبل از رواج شناسنامه به سبک اروپایی ها، وقایع تولد را در کتاب های مقدس ثبت می کردند.

اما با توسعه شهرها و روستاها و افزایش جمعیت کشور نیاز به سازمان و تشکیلاتی برای ثبت وقایع حیاتی در دولت وقت احساس شد و به تدریج فکر تشکیل سازمان متولی ثبت ولادت و وفات و حتی صدور شناسنامه برای اتباع کشور قوت گرفت. به طوری که ابتدا سندی با 41 ماده در سال 1297 هجری شمسی به تصویب هیات وزیران رسید و اداره‌ای به نام سجل احوال در وزارت داخله (کشور) وقت به وجود آمد؛ بعد از تشکیل این اداره اولین شناسنامه به شماره 1 در بخش 2 تهران در تاریخ 3دی ماه 1297 هجری شمسی به نام فاطمه ایرانی صادر شد.

نمونه چند شناسنامه قدیمی

تا پیش از ایجاد سازمان ثبت احوال وقایع حیاتی پشت جلد قرآن و دیگر کتب مقدس انجام می گرفت

داستان این بود که در تاریخ سوم اسفند 1295به پیشنهاد "نصرت الدوله "وزیر دادگستری، تصویب نامه ای درباره ثبت احوال از نظر دولت گذشت که مقرر شد از تاریخ 15 آذر 1298برای گرفتن تعرفه انتخابات، گذرنامه، جواز حمل و نقل، اقامه دعوی و گرفتن حواله پولی، از اشخاص مطالبه به قولی سجل احوال بشود.

اداره سجل احوال زیر نظر بلدیه آن زمان یعنی همان شهرداری امروزی تشکیل شد و اوراق سجل احوال را که گرفتن آن اختیاری بود در کلانتریها در اختیار مردم می گذاشتند. در فروردین 1300خورشیدی، بلدیه تهران (شهرداری) به دستور "سید ضیاء طباطبایی"نخست وزیر درصدد تهیه آمارساکنین پایتخت، شهرری و شمیران بر آمد و بلاخره دفتری در شهرداری با عنوان "اداره احصائیه و سجل احوال"تاسیس شد.

در این دفتر فرمی به عنوان "احصائیه و نفوس شهر تهران" به چاپ رسید که در آن برای نام، نام خانوادگی (که در آن زمان کمتر کسی نام خانوادگی داشت و مردم به هنگام دریافت ورقه هویت برای خود نام فامیل انتخاب می کردند.)، لقب، سن، تابعیت، مذهب، زادگاه، همسر و فرزندان ستون‌های جداگانه ای تنظیم گردیده بود و ماموران آمار با در دست داشتن این اوراق در ساعات روز در خانه ها را می کوبیدند و با پرسش از رئیس خانواده، اوراق را پر می کردند، هر چند اغلب خانواده ها در منازل خود را به روی ماموران آمار نمی گشودند و یا پاسخ درست نمی گفتند.
از طرفی دولت از طریق وزارت امور خارجه از سفارتخانه های خارجی مقیم تهران نیز خواست که به کارکنان خارجی و ایرانی خود دستور دهند که با ماموران سجل احوال و احصائیه در دادن اطلاعات لازم همکاری نمایند. ادامه کار احصائیه، از فروردین 1301منتهی به گرفتن ورقه سجل احوال(ورقه هویت یا شناسنامه) گردید که زیر نظر اداره نظمیه(شهربانی) آن هم فقط در تهران انجام می شد. گرفتن ورقه سجل احوال اختیاری بود و این ورقه را هر کسی می توانست از کمیسری آن زمان (کلانتری)محل خود دریافت کند.
از سال 1303 اداره سجل احوال تابع وزارت کشور شد و دفاتر آن در شهرستان‌ها نیز شروع به کار کرد. حتی پس از تصویب قانون سربازگیری (نظام وظیفه)درسال 1304،برای فراخوانی سربازان از روی شناسنامه اقدام می شد و اداره سجل احوال هر شهر فهرست مشمولان خدمت سربازی را در اختیار اداره نظام وظیفه می گذاشت. نخستین دوره مشمولان که به سربازی فراخوانده شدند،متولدین 1284خورشیدی بودند که در سال 1306به خدمت رفتند و گرفتن شناسنامه از سال 1306خورشیدی طبق قانون مصوب بهمن ماه اجباری شد.

گزینش نام خانوادگی نیز، معمولا از چند روش پیروی می‌کرد که یکی از آنها پیشه نیاکان در یک قوم است. محل اسکان قوم و نام یا شهرت بزرگ خاندان (پدر، پدربزرگ، جد)، از دیگر شیوه‌های متداول انتخاب نام خانوادگی بوده است. گاهی هم یک نام خانوادگی بر اساس شغل یا حرفه (همچون صراف، جواهریان، پزشکزاد) یا یک ویژگی بدنی یا فیزیکی (خوش‌چهره، قهرمان) بازمی‌گشت.

در نهایت و با تصویب قانون مدنی کشور در سال 1313 ثبت نام خانوادگی نیز، اجباری شد. بر اساس قانون، سرپرست خانواده باید برای خانواده خود نام‌خانوادگی انتخاب می‌کرد و نام خانوادگی انتخاب شده از سوی وی به سایر افراد خانواده‌اش هم اطلاق می‌شد. و از آن زمان تاکنون بیش از چهار نسل از ایرانیان به این نام‌های خانوادگی خوانده می‌شوند.

 

 

زهره شریفی

 

فرزندان ناخلف انقلاب


 فرزندان ناخلف انقلاب


در زمانهای قدیم که مثل الان لوله کشی نبود در شهرها

بخاطر همجوار بودن چاه اب  و چاههای توالت اب شرب

مردم توسط افرادی که مشک داشتن و بنام سقا معروف

بودند تامین میشد.

فردی بود بسیار متدین و مشهور در امانت داری

روزی یکی از سقا ها به ایشون مراجعه و گفت حاجی

ببخشید مجبور شدم خدمتتون برسم پسر شما چند وقتیه

منو خیلی اذیت میکنه با  جوالدوز مشکمو سوراخ میکنه

خودت میدونی که تنها منبع در امد من همین مشکه تا بحال

4 تا مشکمو سوراخ کرده .

حاجی با عذر خواهی  از  سقا پول مشکهای ایشونو داد و اومد

خونه / به همسرش گفت خودت میدونی من تا بحال یک نان

حرام به بچه ام نداده ام راستش بگو چرا این بچه باید اینطوری بار بیاد

و به مظلومان رحم نکنه / هرچی همسرش خواست طفره بره حاجی

تهدیدش کرد و همسرش مجبور شد حقیقتو بهش بگه

همسرش گفت راستش حاجی وقتی به این پسرمون حامله بودم بد

جوری  ویار انار داشتم روم هم نشد به شما بگم از جلو میوه فروشی

که رد میشدم  یک انار یواشکی ورداشتم با سنجاق سوراخ کرده و ابشو

مکیدم / فکر کنم این عمل بد من باعث شده تا این بچه به این وضع دچار

بشه / حاجی رفت پیش میوه فروشی

 محل ماجرا را بهش گفت و پول انارو داد و حلالیت طلبید و پسرش که خیلی

با معرفت بود روز بروز در  راستی و درستی زبانزد مردم شد

دوستان باید از مادران  اقایونی مثل

{ احمدی نژاد ، شهرام جزایری ، سعید مرتضوی ، زنجانی ، ضراب ،وووووووو}

باید پرسید مرتکب چه عملی شدند که فرزندانشون بزهکار اونم در  سطح

کلان که به هیچ خرد و بزرگ / فقیر و غنی  شهری و روستایی / یتیم و بی

سرپرست  رحم نکردند و اینطور بیت المال مسلمینو بهدر دادن

خداوند در کلام خود میفرماید

وسیعلمو الذین ظلمو ای منقلبون ینقلبون

ای انانانی که ظلم میکنید بدانید این ظلم شما پاینده نخواهد بود و به

خود شما باز میگردد

بر اساس ایه ///  و لا تاکلو اموالهم بینکم بالباطل

این اقایون از دین خارج و بنا به فرمایش خداوند منان در سوره ی عبس

مرگ بر  اینها که بدترین کافرن / چون شکر نعمات خدا را بجا نیاوردن  که هیچ

به بندگان مظلوم خدا هم رخم نکردند


{ عباس }

باغبانی پیرم.....

باغبانی پیرم



باغبانی پیرم

که بغیر از گلها

از همه دلگیرم

کوله ام غرق غم است

ادم خوب کم است

عده ای بی خبرند

عده ای کور کرند

اندکی هم پکرند

در میان رفقا

عده ای همچو شما

تاج سرند


یلداتون مبارک دوستان عزیزم


میلیونها یاخته عصبی مغز انسان به هم می پیوندند تا یکی از زیباترین و پیچیده ترین احساسات تهیه شده بر روی زمین یعنی عشق بدون قید و شرط مادر و فرزند شکل بگیرد. این کوچولوی دوست داشتنی همه صورتش پر است از علائم شادی و شوق. او با شنیدن صدای مادرش که برایش یک اواز کمابیش محزون می خواند چنان ذوق می کند که به گریه می افتد.

من ایمان دارم  که انسان مدام عاطفی تر و زیباتر می شود .دوست تان دارم.

بنی آدم اعضای...

بنی ادم اعضای یکدیگرند




بنی آدم اعضای یکدیگرند...... که در آفرینش زیک گوهرند


اگر بود سعدی دراین روزگار ..... نمی گفت هرگز سخن زین قرار


به دنیای بیداد بیدادگر..... که فرمان نگیرد طفل ازپدر


یکی گرد نان دیگری گرد زر..... یکی غرق نعمت یکی دربدر


به این بی خدایان قهّارمست .....که در عین نعمت نگیرند دست


که گفتست اعضای یک پیکرند!..... که گفتست اینان زیک گوهرند!


به دزدان کفتار کودک فروش ..... که آرند دل مادران را به جوش


به مستاق زن باره ی پست کار ..... کجا گفته است ذات خداوندگار!


زیک گوهرست و زیک پیکرست ..... به آدم که در اصل دیو و دَد ست


الا سعدی ای شیخ والا مقام ..... که تا زندگانیست بر تو سلام


در این روزگاری که آدم کم است .....یکی خودسراست ویکی خود پرست


ندانم هنوزم براین باوری! ..... که گوهرستیزان کنند گوهری

 

از یک دوست

سوالات یک کودک سه ساله راجع به بیلبورد خیابانی «با یک گل بهار نمی‌شه!»


سوالات یک کودک سه ساله راجع به بیلبورد خیابانی «با یک گل بهار نمی‌شه!»


دختری سه ساله پس از مشاهده‌ی بیلبورد خیابانی فوق از مادرش پرسید:


- مامان چرا اینا با دوچرخه‌شون رفتن تو سبزه‌ها بازی می‌کنند؟ مامان‌شون کجاست؟ اگه مُرده چرا خوشحالی می‌کنند؟ نکنه تو بیمارستانه؟ آره شاید رفته یه بچه دیگه به دنیا بیاره، نه؟ مامان آخه این همه آدم با یه هندونه به این کوچیکی سیر می‌شن؟ مامان چرا اون دختر کوچولوئه بادکنک نداره؟ مامان من می‌دونم. ظهر که بشه اون یکی پسره خوشحال‌تره. چون اینا که زیادن، هیچی ندارن بخورن اما دوچرخه‌ی اونا رو نگاه کن. پشتش پر از خوردنیه. مامان آسمونش و ابراش دروغَکین مگه نه؟ مامان مگه بهار نشده اینا چرا همه‌شون لباس گرم پوشیدن؟ مامان مامان اونجا چی نوشته؟

- نوشته با یه گل بهار نمی‌شه. فرزند بیشتر زندگی شادتر.
- مامان پس چرا رفتی اون بچه که تو شکمت بودا انداختی؟

- نه مامان کی؟ من که بچه تو شکمم نبود.
- اِ... دروغ کار خوبی نیست. خودم شنیدم داشتی به بابا می‌گفتی!

- فعلا بگیر بشین الان پلیس جریمه‌مون می‌کنه‌ها!

- خوب باشه. چرا عصبانی می‌شی؟


دخترک گوشه ماشین می‌نشیند و با خودش فکر می‌کند: «پس چرا رو پفک نوشته فرزند کمتر زندگی بهتر؟» اما فعلا جرات ندارد سوالش را بپرسد. می‌گذارد برای بعد.

 

شب یلداتون پیشا پیش مبارک

شب یلدا قدم آرام بردار…
کمی هم احترام ما نگهه دار…
تو میبینی ربابم غصه دار است…
بنی هاشم هنوزم داغدار است…
صدای العطش در گوش مانده…
بدن ها بی کفن هرگوشه مانده…
شب یلدا تو هم چله نشین باش…
سیه پوش غم سالار دین باش…

شب یلداتون پیشا پیش مبارک